من و این حال قشنگم

ساخت وبلاگ

نمی‌دوم چی بگم. حرف دارم ولی نمی‌تونم بگم. یعنی بیانش برام سخته. اتفاق خوب اینه که الان چندین شب ه ورزش می‌کنم و حقیقتا حس می‌کنم حالمو خوب می‌کنه. از روی یه اپلیکیشن هم ساعت‌های درس خوندنمو ثبت می‌کنم. دیگه نمی‌دونم چی بگم. 

رو یه بابایی کراش داشتم و به نظرم خوب بود. دیشب رفتیم افطاری دانشکده و به نظر میاد که طرف از یکی دیگه خوشش میاد متاسفانه :(‌ خلاصه از چشمم افتاد دیگه. امیدوارم تا وقتی که می‌رم دیگه رو هیشکی کراش نکنم، با اینکه کار سختی ه.  ( کلا هم اینجوری ام که آخی،‌مهتاب عزیزم :* اشکال نداره ایشالله یکی صد برابر بهترش :))‌  )‌

 

خدایا شکرت برا همه چی :* 

من همچنان به آنچه که پیش رومه با اعجاز می‌نگرم...

قطعا بهترین اتفاق‌ها می‌افتند. 

 

چرا یه چیزایی هست که دلم می‌خواد بگم. دلم می خواد بگم که چقدر دلم می‌خواست تهرانو بدون دیت ترک نکنم. فقط یه دیت مگه به کجای عالم برمیخوره؟! آره کاش این سال‌ها بیشتر میومدم دانشکده، کاش فرار نمی‌کردم... حالا اون روی زندگیم هم هست. تزم، دکترا خوندنم، اقتصاد خوندنم، اینکه در موورد هیچی نمی‌تونم حرف بزنم حتی در و داف، اطلاعات ته کشیده‌ام، تفکر انتقادی‌ای که ندارم،... شاید باید انتخاب کنم... 

نمی‌دونم دیگه، اینم احوال دل ماست... 

magiCage...
ما را در سایت magiCage دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : magiccageo بازدید : 143 تاريخ : جمعه 24 آبان 1398 ساعت: 16:21